خدانامه - شماره اول(ويژهنامه اینترنتی ماه رمضان) - نامهای برای خدا...
نامهای برای خدا...

در این زمانه گویا نوشتن سختترین کارها شده است و میگویند که شغل شریف «ننویسندگی» درآمد خوبی دارد... اما چاره چیست؟ ماندن و نظاره کردن و یا حرکت و رفتن و ادامه دادن.... نامه زیر که به ایمیل وبلاگ فرستاده شده٬ اگرچه باز هم در نمایههای دینی گرفتار شده است اما به زیبایی آنچه را که در دل بوده بر زبان آورده است.
منتظر دیگر نامههای شما میمانیم... بگذار کمی در این ایام با خود و «آنکه ما را خود» ساده سخن بگوییم. با هم این نامه را میخوانیم:
خدایا، سلام
میدانم،خیلی وقت است با هم حرف نزدهایم.البته گفته باشم این که به تو سلام کردم به این معنی نیست که دیگر مشکلی با تو ندارم.نه،خوشحال نشو هنوز هم نمیدانم واقعا هستی یا نه...! فقط... فقط دلم برایت تنگ شده بود. اعترافش سخت است ولی راستش را بخواهی از بیخدایی خسته شدهام.خودت خوب میدانی که من از آن هایی نبودم که برای کلاسش لائیک میشدند... تو را از من گرفتند.
متاسفم، میدانم تو تقصیری نداری ولی خودت را جای من بگذار از وقتی خودم را شناختم همهی اتفاقات بد و ناخوشایند را به تو نسبت میدادند. مادربزرگ که مرد، گفتند تو او را پیش خودت بردهای. عمه را به زور شوهر دادند با این استدلال که"داماد سید است، پس مرد خوبی است" چندسال بعد وقتی او عمه را با سه تا بچهی سید طلاق داد شنیدم که میگفتند خواست خدا بوده.
کلاس چهارم که بودم، سر کلاس دینی از معلمم پرسیدم اگر خدا عادل است پس چرا این قدر بین بنده هایش فرق گذاشته؟ یکی در سوئیس به دنیا می آید و دیگری در یک کشور فقیر آفریقایی. خانم معلم بلافاصله گفت: خدا این طور خواسته. خدا به هر که بخواهد و صلاح بداند میبخشد و این عین عدل است. ما همه بنده و مطیع او هستیم. اسلام یعنی تسلیم و مسلمان باید تسلیم دستورات خدا باشد.( آن روز چیزی نفهمیدم ولی سالها بعد در فلسفهی عدل الهی هم اثبات همان گزاره را خواندم اما این باعث نشد احساس تلخی که داشتم از بین برود.)
شرمنده، ولی این طور شد که تو در ذهن من تبدیل شدی به یک فرمانروا شبیه فرعون فیلم "ده فرمان" و البته من، بنده و تسلیم و فرمانبردار....!!
قضیه به همین جا ختم نشد. یادم نمیرود که هر سال در هفتهی دفاع مقدس فقط به یک چیز فکر میکردم. همهی آنچه در جنگ تحمیلی اتفاق افتاده بود به نظر من این بود: کشور همسایه به کشور ما تعرض کرده و افراد بسیاری برای دفاع از مرزهایمان به جنگ رفتند و در این راه از همه چیز خودشان گذشتند. درست مثل خیلی از جنگهای دیگر که تا به حال در همهی دنیا اتفاق افتاده. دوباره در این جنگ و کشتار هم پای تو را وسط کشیدند. که آنها با بقیه فرق داشتند برای خدا به جنگ رفتند و آنان که کشته شدند شهید هستند و بیبروبرگشت به بهشت میروند.(یعنی مثلا آن ویتنامی که برای دفاع از کشور و مردمش مبارزه کرده و کشته شده یک راست برود به جهنم؟!) راستش را بخواهی هنوز هم نفهمیدهام این موضوع جنگ و دفاع، آن هم از نوع مقدسش چه ارتباطی با تو دارد.
بماند که حالا هم هر وقت سر کلاس راجع به حقوق زنان بحث می کنم خیلی از استادها به محض این که حرفی برای گفتن ندارند یا به اصطلاح خودمان کم میآورند باز هم همه چیز را گردن تو میاندازند: خواست خدا بوده که زن........................
بگذریم، خلاصه هر جا اتفاق بدی میافتاد اسم تو قبل از هر کسی به گوش میرسید. تازه عکسش هم صادق است . باورت نمیشود؟ مثلا همین پارسال یکی از آشناهایمان بعد از چند سال بالاخره بچهدار شد.اما احدی نگفت کار خدا بوده. همه گفتند دکتر خوبی داشته هر چه باشد طرف مدرکش را از آمریکا گرفته بود یا وقتی همکلاسیام چند میلیون تومان در قرعه کشی بانک برنده شد آن هم درست وقتی به شدت به آن احتیاج داشت همه گفتند: عجب شانسی!
در شادیها و وقایع دلنشین همیشه جای تو خالی بود. الهی بمیرم، تو که وضعت از من هم بدتر است. نهایت کار خوبی که به تو نسبت میدادند خلق چهار تا گل و بوته و ابر و باران بود.
فقط همین که نبود، یادت هست؟ نه ساله بودم. هنوز شبها عروسکم را بغل میکردم تا خوابم ببرد. تا دیروزش با بچههای همسایه داوود و ابوالفضل و جواد را میگویم از سروکول هم بالا میرفتیم. یک روز جشنی در مدرسه برگزار شد. بعد یکی یک چادر و سجاده زدند زیر بغلمان و گفتند از امروز باید روزی سه بار نماز بخوانید و سالی یک ماه روزه بگیرید. از آن روز همهی پسرها نامحرم شدند حتی داوود و ابوالفضل و جواد.
یاد اولین ماه رمضانی افتادم که باید روزه میگرفتم .گفته بودند تو همه جا هستی و همه چیز را میبینی .قایم شدن زیر چادر مامان هم فایدهای نداشت. روز اول خیلی تشنه بودم. بالاخره طاقت نیاوردم و کمی آب خوردم. شاید باور نکنی ولی تا آخر ماه رمضان آن سال هر شب خواب جهنم را میدیدم. مدتی بعد وقتی شنیدم به جای آن یک روز باید 60 روزه بگیرم خشکم زد. کارد میزدی خونم در نمیآمد.
خودمانیم، اگر تو بودی از خدایی که در ذهنت ساخته بودند وحشت زده نمیشدی؟!
بزرگتر که شدم دیدم نه این طوری نمیشود.تا تورا نشناسم نمیتوانم ارتباط خوبی با تو داشته باشم . خیلی دنبالت گشتم، خیلی... در کوچه پس کوچههای فلسفه و عرفان، در انرژیهای نهفتهی درون، در همهی کتابهای مقدس- قرآن و انجیل و تورات وحتی اوستا- اما فایدهای نداشت. تو همه جا بودی و هیچ جا نبودی. هر کدام تعریف متفاوتی از تو داشتند که هیچ یک مرا راضی نمیکرد.
مدتها گذشت و من بالاخره از جستجو خسته شدم. فقط یک راه دیگر برای رهایی از فکر تو- که دیگر داشت دیوانهام میکرد - باقی مانده بود : "پاک کردن صورت مساله" . این طور شد که فرض کردم وجود نداری و سعی کردم فراموشت کنم.
شاید این آخرین باری باشد که با تو حرف میزنم. امشب اینها را برایت نوشتم که حرف نگفتهای بینمان نمانده باشد. نه.... نه ، نگران من نباش فکر میکنم بتوانم بدون تو هم به زندگیام ادامه دهم.
راستی به عنوان آخرین درخواست، قبل از این که کاملا فراموشت کنم...
قول میدهی اگر وجود داشتی هیچ وقت تنهایم نگذاری؟
راستش را بخواهی هنوز هم خیلی دلم برایت تنگ میشود.
فاطمه...
خسته ام از ماندن ، جنس من از مرداب نيست به خدا من ذاتي زلالم ، روانم ، من بايد بروم . اينجا تنها موسيقي من لالايي خواب سرد زندان است ، من صداي خروش آبشار مهرم، من آهنگ رود بهارم ، اينجا قنديل هزار ساله زمستان است . من دلتنگ شده ام براي ديدن چيزي ديگر مي خواهم ديگر قصه اي نباشد ، ترسي نباشد . خواسته من جايي ديگر است جايي كه گريه را برايم نقد ميكنند و غم ها را نيز... اينجا خنده هايم طلبي است از ديگران ، اينجا بايد از كسي خنده گرفت ، اينجا غريب است ، غريب است ! خدايا آه را در سينه نگه داشته ام بغضي كه از گلوي من بزرگتر است واي به آن روزي كه فرياد شود ... آري بايد بروم ... جايي كه گوشي نباشد جايي كه فريادمن سكوت بيابان هيچ دلي را نشكند جايي كه ديگر بيابان هم نباشد .
خدا/نمی دانم وجود داری يا نه/اما مطمئن باش اگر هم وجود داشتی می کشتمت
سلام حتما می خونمش رسول خان موفق باشی یه سال توام با فارغ التحصیلی انشاءالله
سلام سيد . نامه ی زيبايی بود . يادمه يکی برای خدا توی وبلاگ ديار محبت که بودم ؛ نوشتم . پيدا می کنم و براتون می فرستم .
برداشتی از دعای روز هشتم : هشتم رمضان آمده. مبادا مهرت را از يتيمان دريغ كنى. طعامت را با آنان تقسيم كن. سلامت را آشكار كن و همنشينى با كريمان را بياموز!
سلام. کپی کردمش تا بعد بخونم. خسته نباشی سيدجان.
راستی سيد ؛ يادم رفت بگم ... توی حريم دلمون شما رو هم حک کرديم .
نامه اي براي فاطمه درودبر دوست عزيزم نامه ي زيبات رو خوندم نه يك بار بلكه چندين و چند بار. خوشحالم كه نشون داديخدا و فاطمه هم ميتونند با هم دوست باشند.چيزي كه خيلي ها هنوز باورش براشون سخته. دوستي خدا و انسان مثل دوستي خداو شيطان. شيطان تنها وجودي كه انتقاد كرد وبراي نپذيرفتنش دليل اورد.اين حق طردشدگانه كه بدونند چرا؟ فاطمه جان نامه ات وقتي به من رسيد كه دلم برات خيلي تنگ شده بود.دلتنگي خيلي قشنگتره از دلگيري هر تنگنايي روزنه اي به رها شدند. در حاليكه دلگيري خود اسارته و اين روز ها مثل اون روزها دلم گرفته از كسايي كه به دوستي من و تو حسوديشون ميشهاونايي كه من رو با جهنموعذابوشكنجه دودو اتش و جنگ پيوند زدن اونايي كه اسم منو از روي لب غزل كوچولو خط زدن و اين يعني انزوا.مي ترسم گاهي اوقات ميترسم ميترسم از اينكه عادت بشم درست مثل غذا خوردن مستراح رفتن يا ... گفته بوديوجودمو باور نداري ولي فهميدم اينطوريام كه ميگي نيست چرا كه نوشته بودي دلت برام تنگ شده. فاطمه دوست من آدم براي موضوعي كه ماهيت وجودي نداره كه دلش تنگ نمي شه يا حتي بهش شك نمي كنه. شك د رهر موضوعي دليلي بر وجود
ادامه دلتنگي تو همون حسي كه براي دركش نه نيازي به حرف زدن داري نه ديدن و حتي فكر كردن مثل هوا كه تنها طوفان دليل وجودشه و بس. هوا همه جا سرك ميكشه هميشه هست و همينهميشه بودنشه كه بودش رو به نبودش نزديك ميكنه. فاطمهي من از من خواسته بودي اگه هستم تنهات نذارم منم ازت مي خوام حتي اگه نيستي هم تنهام نذاري بدون خدا هم دلش برات تنگ ميشه پس به اميد ديدار دوست و دوست دار تو خدا
فاطمه جان زمان برای زندگی خيلی کوتاه است. و زندگی بی حضور خدا خيلی سخت. زمان کوتاه و راه پر پيچ و خم و خطرناک است. نگذار هيچ بهانه ای شانس یاریش را از تو بگيرد. ساده نوشتی و دلپذير. پايدار باشی.